هموطنان عزیز خبر پلمب دفتر کروبی و دفتر حزب اعتماد ملی و دفتر دفاع از حقوق زندانیان ودفتر پیگیری بازداشت شدگان و آسیب دیدگان اخیر طی 24 ساعت گذشته نشان از وحشت رژیم از مبارزه جانانه و عدم خاموشی این راه سبز امید است.در زیر سخنرانی مسیح علی نژاد در سانفرانسیسکو آورده ام بنقل از وبلاگ خودش .
مسیح علینژاد: ۳۰ سال ما لرزیدیم، اینک شما بلرزید!
متن کامل سخنرانی مسیح علینژاد در جمع ایرانیان مقیم سانفرانسیسکو:
مسافر ایرانم، ایرانی که تا دیروز اگر دربان و نگهبان فلان مسجد محل به میزان اعتقاد ما به خدا و ولایت و نماز میت و چه و چه شک میکرد، کافی بود تا ملتی خانهخراب شود و از شغل و تحصیل و یک زندگی معمولی باز ماند. اما امروز شک بزرگ همان ملت به نتیجه انتخابات، دولتی را خانه خراب کرده است. این است برتری شک ما به شک آنها که این روزها حضرات از دولتورزی و قدرت فروشی و حکمرانی باز ماندهاند. زندانبان شدهاند، گرفتار زندانیان ما شدهاند. حتی بدن بیجان ندا و سهراب و مسعود و اشکان و باقی برادران و خواهران شهیدم روی دستشان باد کرده است و به چه کنم چه کنم افتادهاند. تا دیروز ما نمیدانستیم با آنها چه کنیم از این پس آنها نمیدانند با ما چه کنند؟ خوش است این گیجی مفرط دولت که محصولاش گنج حضور ماست در انتخاباتی که به جای تحریم، رای دادیم و حالا طلبکار به میدان آمدهایم ورنه بی حضور ما، دولتی با رای اندک میآمد و فخر انتخاب دموکراتیکاش را به جهان، گران میفروخت.مسافر ایرانم، ایرانی که در شبهای مناظره محمود احمدینژاد با میرحسین موسوی و مهدی کروبی، مردم میدیدند که حاکمیت چه بازیگرانه به ملت مهربانی میکرد و دولت نیز مهرورزی میکرد. طرفداران احمدینژاد درست روبروی دانشگاه تهران به صورت ما گل پرتاب میکردند. اما تنها چند شب بعد، از میان همان جمعیت، گلوله توی سینه خواهران و برادرانم شلیک کردند و باتوم بر تن و جان شان کشیدند و بعد هم به امام زمان نامه نوشتند مثل باقی دروغهای این روزهای خود برای امامشان هم خالی بستند و گفتند که اسلحه حمل نمیکردند. ما به همان قانون نیمبند پایبند شدیم و پای صندوقهای رای رفتیم اما آنها هنوز ما در مرکزهای رایگیری بودیم که بیقانونی آغاز کردند یکی پس از دیگری: پایان زود هنگام ساعت انتخابات، شمارش زودهنگام نتایج آرا، تایید زودهنگام ریاستجمهوری احمدینژاد پیش از نظر نهایی شورای نگهبان و به تازگی اعلام زود هنگام معرفی مشایی مسلهدار به عنوان معاون اول، پیش از مراسم تنفیذ.شگفتا بر این همه شتاب شبههناک که کودتا کمترین نام است برای آن.مسافر ایرانم، ایرانی که تا دیروز همه چیزمان به همه چیزمان میآمد. مجلسمان به ملت قهر کرده و ساکتمان، شورایمان به سرمای حضورمان و از همه مهمتر دولتمرد کوتاه ما به بیحوصلگیهای درازمان میآمد اما از این پس دولت دروغ کجا و ملتی که صادقانه به صندوقهای رای اعتماد کرد، کجا؟ گریه مادران داغدار ما کجا و گریه سیاستمداران، پشت تریبونهای رسمی کجا؟ سهراب و ندا و باقی برادران و خواهرانام، جان ناقابلی داشتند که همان را هم تقدیم ملت کردند. اندک آبرویی هم داشتند که آن هم شد آبروی کل ایرانیان در جهان.مسافر ایرانم….به گمانم اشتباه میگویم. نه من مسافر ایرانم و نه شما مهاجر ایرانید. صاحب ایرانم، مسافران، همان اقتدارگرایانی هستند که چند صباحی به خانه ما ایران آمدهاند و بساط تحجر و انحصارطلبی و خودی و ناخودی پهن کردهاند. مسافران هم آناناند که سلیقهها، عقیدهها، گفتمانها، آرمانها، مذهبها و مکتبهای دیگر را برنمیتابند و حتی مسجد و منبر مسلمانانی که به شیوه آنها مسلمانی نمیکنند را هم خراب میکنند. مسافران همان صاحبان اندیشه دگم و طالبان دیکتاتور مسلکاناند که برای کشتن یک زن محجبه در آلمان سینهدری میکنند اما در خانه خودشان، جنازه پشت جنازه در سردخانههای شهر پنهان کردهاند . مسافران این روزها صاحبخانههای خیالی ایران شدهاند. عجیب بیرحم شدهاند.مردم را در برابر مردم گذاشتهاند و قصه گلادیاتورها را دوباره ورق میزنند.حالا ما صبوری میکنیم و با هم و در کنار هم، مسافران را رسم ادب و میهمانی یاد میدهیم. کماکان با همان قانون نیمبندی که به تن قانونگذارانمان زار میزند، مبارزه را ادامه میدهیم. قاعده همان قاعده پیشین است در خیابانهای تهران: جنگ مسلحان است و موبایلداران، جنگ اسلحه است و اللهاکبر، جنگ باتوم است و بغض، جنگ گاز اشک آوار است گلوی پرفریاد، جنگ دروغ است و دوربین، جنگ فشنگ است و فیسبوک. جنگ تلویزیون است و توییتر، جنگ قدرت است و غیرت و این جنگی است که دولت ایران به ملت ایران تحمیل کرده است و شعار : «تا احمدی نژاده، هر روز همین بساطه » نیز ادامه همان شعار معروف روزهای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است که فریاد میزدند: جنگ،جنگ تا پیروزی.و اما فرجام این روزها چه خواهد شد؟ پاسخ واضح است. آنچه باید میشد، شد.آنچه باید اتفاق میافتاد، افتاد. انتخابات ایران و رخدادهای بعدش هم تلخ بود هم درخشان.تلخیاش که گفتن ندارد کافییست تنها یک نگاه ساده بدوزی به چشمان مادران داغدار و خانوادههایی که هنوز گمشده دارند و از این زندان به آن زندان و از این سردخانه به آن سردخانه دنبال دلبندان خود میگردند. آتش میگیرد دلت از آتشی که در دل همخانه برپاست. اما درخشان از آن رو که ملت در یک گردش عاقلانه جایش را با دولت و حاکمیت عوض کرده است.تا دیروز زنان، جوانان، معلمان، دانشجویان، روزنامهنگاران، وبلاگنویسان و حتی شهروندان معمولی در تاکسیها و اتوبوسهای شهر پس از هر کار و گفتاری به شکل فاجعهانگیزی احساس ناامنی میکردند اما از این پس این دولت و قدرت است که بیش از ما دلش میلرزد و مردانش احساس ناامنی میکنند.در کابینه کابوس اعتراض ما را میبینند، سپاه و بسیج و نهادهای امنیتی و اطلاعاتی از صدای سکوت راهپیماییکنندگان هم هراسیدهاند. خواب بربزرگان شهر حرام شده است.جوانان به نمازجمعه میروند، نماز وحشت بر پیران قدرت واجب میشود. برای هر تصمیمشان هزار گارد ویژه و مامور و ابزار مبارزه به کار میبندند. خانه قدرت ناامن شده است. احساس ناامنی از خود ناامنی کشندهتر است. اما این روزها احساس عدم امنیت از بدنه جامعه به بدنه حاکمیت منتقل شده است چنانچه از صدای الله اکبر و فاتحه مردم بر مزار شهیدان هم میترسند و شبانه بر در میکوبند و دستور«الله اکبر ممنوع» صادر میکنند و روزانه به بهشت زهرا میروند و به عزاداران هم دستور «فاتحهخوانی» ممنوع میدهند.از عزای ما هم میترسند. به گمانم شاملو اگر زنده بود و میدید عزای ما هم بساط سور و سات مستان قدرت را بر هم میزند، جای آنکه بگوید: ابلیس پیروز مست سور عزای ما را به سفره نشسته است، شعری دوباره میسرود: ابلیس پیروز مست، سوز عزای ما را به لرزه نشسته است.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر