۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

حجاريان دوباره ترور شد-بنقل از بابك داد

حجاريان دوباره ترور شد!/[«علامت سلامتي»: v به علاوه عشق به شما!]/ سلام بر شما مخاطبان گرامي. از ايميل هاي محبت آميزتان، كامنت هاي دلپذيرتان و حمايت تان در فيس بوك سپاسگزارم. همچنين از حضورتان در صفحه حاميان بابك داد ممنونم. اين صفحه توسط دوستان ناديده و داوطلب،ايجاد و اداره مي شود كه از آنها هم صميمانه تشكر مي كنم.از تك تك شما ممنونم و بدليل عدم دسترسي به اينترنت، امكان جواب دادن به ايميلها و تشكر از شما را ندارم. گفتم علامت سلامتي ام را بجاي ضربدر روي ديوار، V بگذارم و در كنارش، عشقم را به شما بيان كنم. «پي نوشت»: دادگاه امروز را «ترور دوباره حجاريان» ناميده ام. بار اول جسمي و بار دوم شخصيتي ترور شد و هر دوبار او بخاطر كينه توزي شخصي آيت الله خامنه اي و به دستور و توسط مأموران ايشان ترور شد. بعد از ترور اول، مردم دست به دعا برداشتند و سعيد به لطف خدا «احيا» شد و به دامان مردم برگشت. دوباره همگي دعا كنيم خدا كند از اين ترور شخصيتي هم جان بدر ببرد! هم سعيد و هم ساير «ترورشدگان» در اين بيدادگاههاي نظام. فردا درباره اين قضيه مطلبم را منتشر خواهم كرد اگر عمري باشد انشاءالله. اگر حال خوبي به دلهاي پاكتان دست داد، با هر زباني كه با خداي خودتان معاشقه و گفتگو مي كنيد، دربندان عزيز و خانواده هايشان و زخم خوردگان اين نظام جائر و همه مردم را دعا كنيد. ما را هم از دعا و انرژي مثبتتان بهره مند كنيد.ياحق!

بابك داد از دل كندن از زندگي مي گويد كه شرط آزادگي است

«تخته پاره بر موج/يادداشتهاي روزهاي دور از خانه/٦»

«دل كندن»،شرط آزادگي است!
عصر روز جمعه خبردار شدم خط موبايلم لو رفته. سه چهارساعت قبل از مصاحبه با «تفسيرخبر» صداي آمريكا با اجراي سيامك دهقانپور بود كه فهميدم تلفنم لو رفته و بالتبع جاي ما هم رديابي شده و خطر دستگيري نزديك است. من آدم مذهبي نيستم، اما به سبك خودم بنده خداي خوب و با مرامي هستم: «كه در اين نزديكي است، لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند...» من عميقا" به كمكها و لطفهاي اين خداي «ضد ولايت فقيه!» باور دارم. به لطفهايش به بندگان مخلص،به خدمتگزاران خلق و به حق گويان و حق طلبان «باور» دارم. خدايي كه انعكاس زيبايي اش نه در چهره جبارانه و عبوس احمد خاتمي و جنتي، بلكه در «نگاه آسماني» ندا آقاسلطان است. راستش خداي من «شرك» ولايت مطلقه فقيه را قبول ندارد و سالهاست گير بدجور شياداني افتاده است! جمعه شب بعد از تعيين قرار مصاحبه با voa، فردي تلفن كرد و با عجله گفت:«آقاجون رديابي شدي،سريع فرار كن!» و بلافاصله قطع كرد.شوكه شدم! اين شخص كي بود؟ تلفن جديدم را چطور پيدا كرده بود؟ اين تلفن،يك هشدار دلسوزانه از طرف يك «مأمور دلسوز»و شريف بود؟! آخر اين شماره جديد، فقط دست سه نفر بود كه مورد اطمينان بودند! او حتي نگذاشت من حرفي بزنم،و فقط هشدارش را داد و قطع كرد! از پنجشنبه در خانه يك دوست قديمي مهمان بوديم و تازه از ملاقات با «پدرام» برگشته بودم. يك دنيا بي رمق و خسته بودم. اما ديدم جاي ريسك نيست! به خانواده گفتم «سريع بريم!» اين يعني خطر در فاصله ١٠ دقيقه اي ماست! و «حضرات!» سر مي رسند! پس «احتياط واجب» اين بود كه زودتر برويم. با اينكه خانواده هاي ما تازه با همديگر صميمي شده بودند، اما بايد سريع جمع مي كرديم و بايد ناگهان «دل مي كنديم!» اين شصت،هفتاد روزه، «دل كندن ناگهاني» بخشي از عادت ما شده است! گاهي مثل الان، بايد ظرف ١٠ دقيقه از دوستي عزيز و خانه اي امن و آرامشي هرچند موقتي، به سرعت «دل بكنيم!» و برويم. درست شبيه دل كندن از دنيا و حتي «ماكت كوچكي» از مردن ناگهاني و چشم بستن بر همه دلبستگي هاست! تمرين بدي هم نيست، بالاخره بايد وقتي كه اصلا" منتظرش نيستي،بروي و از چيزهايي كه داري،از كساني كه دوستشان داري،از احساساتي كه به آنها نياز داري و حتي از خود اين دنيا و زندگيت دل بكني! و از دلبستگي هاي فراوانت چشم برداري. هرجور دل كندني، دل آدم را به درد مي آورد، اما دل دردكشيده ات را بزرگ مي كند. آزاده و بي دلبستگي و وسيع و غني مي شوي! حافظ مي گويد:«غلام همت آنم كه زير چرخ كبود، ز هرچه رنگ تعلق پذيرد آزاد است!» اعتراف مي كنم از اينكه خانواده ام شب ٢٣ خرداد از خانه كوچك ولي آراممان دل كندند، يا از اينكه پسرم بعد از ماهها به قول بچه ها «خرخوني» از كنكور دل كند و در اين ٧٠ روز،خانواده ام بارها و بارها از همه آنچه دوست داشته و دارند،بزرگوارانه دل كنده اند، به آنها رشك ميبرم. حتي حس مي كنم بچه هايم،خيلي بزرگ و غني شده اند. ميزبان مهربانمان،قرآن برداشت كه از زير آن عبورمان دهد، لحظه اي چشمانش را بست و لاي قرآن را باز كرد و استخاره اي زد. صفحه اي باز شد كه ابروهايش را به بالا پراند! واقعا" متحير شد؛آياتي بود كه معاني عجيبي داشت. درباره لحظه تصميم بزرگ «ابراهيم جوان» بود كه وارد بتخانه شد و همه بتها را شكست،الا يك بت تا مردم،حقيقت را از او بشنوند،البته اگر بتواند سخني بگويد...! و خدا به ابراهيم جوان وعده داد:«آسوده باش و حق را بگو كه ما حافظ و پشتيبان توئيم!» راستش با شنيدن اين نشانه ها، پشتم تير كشيد و خشكم زد. چشمهاي دوستم كه آدم اهل دلي هست، نمناك شد. اين «نشانه» اميدبخشي بود. آيا من (اين من ناچيز) بايد بتهايي را بشكنم؟ و آيا خدا پشتيبان ماست؟ آيا ديگر جاي نگراني هست؟ به شوخي و جدي گفتم:«ولي مشكل اون بت بزرگه ها! از ما گفتن بود!» گفت:«خيالم راحت راحت شد. تقدير نيست كه دستشان به تو برسد!» و سفارش كرد:«بعدا" سر فرصت به معناهاي ضمني اين آيه ها، خوب فكر كن!» خداحافظي كرديم و رفتيم. چرخي درشهر زديم و يك خط موبايل ديگر (بيستمين خط را!) خريدم. اما «خط لو رفته» را روشن نگهداشتم، چون دو نفر قرار بود تلفن كنند. ساعت ١١ شب بود و ما مجددا" بي خانمان شده بوديم و فقط يك ساعت به شروع برنامه «تفسير خبر» باقي مانده بود.يادم آمد جاي امني در طرف ديگر شهر سراغ دارم كه مي توانيم امشب را در آنجا سر كنيم. شماره تلفن جديدم را براي تماس به سيامك دهقانپور ايميل كردم. نيم ساعت مانده به برنامه،شخصي به همان خط «لورفته» تلفن كرد. خيلي عصبي بود. گفت:« داريم ميايم خدمتتون. ديدي بالاخره گرفتيمت! نزديكتونيم! بلاهايي رو... سر خودت و... مياريم! ديگه توي مشتمون هستي مادر...!امشب مهمون مايي!» گفتم:«آخه اون بزرگترات بهت ياد ندادن چه جوري بايد يه مهمون رو به بارگاه ولي فقيه دعوت كني؟ اين چه جور دعوت كردنه بي ادب؟»مكالمه را قطع كردم و سيم كارت را شكستم! مصاحبه ام را كنار اتوبان كرج، مشرف به شهرك آپادانا انجام دادم.خيلي خسته بودم. اواخر مصاحبه از غيرت مردم شهرك آپادانا تمجيد كردم و از الله اكبري كه شب قبل براي چهلمين روز شهادت «سهراب اعرابي» عزيز سر داده بودند. شهرك آپادانا از اتوبان پيدا بود. چند پنجره باز شد و چند خانواده، از آرامش خود «دل كندند» و فرياد زدند: «الله اكبر». ماندن بيشتر ريسك بود. راه افتاديم به سمت ديگر شهر و بدنبال جايي براي زندگي. زندگيي كه هر لحظه اش،هم اميدواريم به پيروزي و هم آماده ايم براي دستگيري،براي وداع و براي «دل كندن»! زندگي ما در طول اين هفتاد روز «كوچ سبز»، براي يك شب ديگر «تمديد» شد! و يك برگ ديگر،بر «سند انكار قدرت امنيتي» نظام افزوده شد! اين اميدبخش است.ما به دعاي خير مردم و به لطف خدا اتكا كرده ايم و رسم «دل كندن» را در اين هفتاد روز كوچ سبزمان بارها تمرين كرده ايم.از من بپذيريد كه اگر اهل «دل كندن» باشيد، به قول سهراب سپهري،هم: «زندگي، رسم خوشايندي است!» و هم «مرگ،پايان كبوتر نيست
ترديد نكنيم براي آزادي و آزادگي، شرط اول قدم آنست كه رسم «دل كندن» را تمرين كنيم!

گفتگو با يكي از قربانبان كهريزك

کروبی یکی از مستندات خود مبنی بر آزار جنسی بازداشت شدگان کهریزک را منشر کرد

آگوست 24, 2009
۲ شهریور ۱۳۸۸ ساعت ۱۶:۵۷: سحام نیوز : مهدی کروبی در پاسخ به تمام کسانی که اظهار داشتند وی مستنداتی مبنی بر اظهارات خود درباره آزار جنسی زندانیان کهریزک ندارد متن اظهارات یکی از این بازداشت شدگان را در اختیار سایت سحام نیوز قرار داد و اعلام کرد که این مطلب تنها گوشه ای از مستنداتی است که منتشر می کند و چنانچه این روند ادامه یابد مطالب دیگری را منتشر خواهد کرد .
سحام نیوز : مهدی کروبی در پاسخ به تمام کسانی که اظهار داشتند وی مستنداتی مبنی بر اظهارات خود درباره آزار جنسی زندانیان کهریزک ندارد متن اظهارات یکی از این بازداشت شدگان را در اختیار سایت سحام نیوز قرار داد و اعلام کرد که این مطلب تنها گوشه ای از مستنداتی است که منتشر می کند و چنانچه این ر وندادامه یابد مطالب دیگری را منتشر خواهد کرد .

متن کامل اظهارات این فرد به شرح زیر است :
حاج آقای کروبی پس از اظهارات من روزهای فراوانی را با من نشست و برخاست و تجربه زندگی در کنار ایشان بود که بعد از مدتی توانستم غرور له شده و شخصیت تکیده خود را بازیابم. ایشان ساعت های مدید با من سخن می گفت ومانند یک روانپزشک زمین و زمان را به هم می دوخت تا قانعم کند که من در این موضوع بی گناهم و داستان های دینی و تجربی فراوانی را برایم بازگوکرده و مثال های مختلفی را در این رابطه زدند و داستان مرا با آنان مقایسه کرد و من متوجه شدم بنا به سخنان ایشان اگر کسی که با دست و پای بسته و بدون اینکه از خود قدرتی داشته باشد مورد تجاوز قرار گیرد نه تنها گناهی نکرده بلکه مظلوم نیز واقع شده است.
روزها طول کشید تا که حالم کمی بهتر شد وتوانستم خودی بازیابم و با این موضوع کنار بیایم و فکر خودکشی را از سر بیرون کنم و خودم را دوباره احیا کنم پس از چندی بالخره روز چهارشنبه 2/5/88 به دستور آقای شاهرودی رئیس قوه قضائیه مرا نزد نماینده آقای دری (دادستان کل کشور )فرستادند به نام آقای محمدی که ایشان انسان بسیار محترمی بود و بعد از صحبت کردن با من و دیدن ,وضعیت تاسف بارم بسیار با ملاطفت با من صحبت کردند و یکسره با شرح های من اظهار تاسف می کردند و می گفتند وای بر ما و تمامی سوالاتشان در جهتی بود که به شناسایی محل زندانی من و اشخاص ضارب من مربوط می شد به جاهایی هم رسیدیم و ایشان چند جا را حدس زدند. در آخرهم برایم دعا کردند ومرا به توکل به خدا تشویق کردند و مرا در آغوش گرفتند و بوسیدند که من باز گریه ام گرفت و گفتند قوی باش مرد و فقط نکته ایی که ایشان را ناراحت کرد باخبر بودن دوتن از دوستان آقای کروبی از داستان من بود.
اما قضیه پنج شنبه 29/5/88 بسیار متفاوت بود ساعت حدود 2 بود که سه نفراز طرف منبع دیگری از قوه قضائیه به دفتر آقای کروبی آمدند و پس از آن برگه بازجویی جلویم گذاشتند- نمی دانم من متهم بودم یا شاکی- قاضی مقدمی و 2 نفر دیگر مشغول بازجویی از من شدند ابتدا از من پرسیدند شما از چه کسی شاکی هستی من گفتم من شاکی نیستم وفقط اتفاقی را که برایم افتاده برای آقای کروبی بازگو کردم اما باز می گفتند که از چه کسی شکایت داری و من ناگزیر گفتم شما به من بگویید از چه کسانی می توانم شکایت کنم تا من انتخاب کنم که دیگر قاضی فهمید منظورم چیست وحرفی نزد. به من گفتند که شرح ما وقع را بنویس من هم نوشتم بعد سوالاتشان شروع شد که اکثر آنها درمورد این بود که من از کجا آقای کروبی را می شناسم؟ از کجا به ایشان اعتماد کردم؟ چگونه ارتباط برقرار کردم؟چرا نفس نفس می زنم؟چه طور اعتماد کردم تا به آقای کروبی بگویم؟چرا حاضرشدم که آقای کروبی ازمن فیلم بگیرد؟چرا اصلا فیلم گرفتیم؟هدف آقای کروبی از آگاه کردن آقای گرامی مقدم و آقای داوری چه بود؟آقای گرامی مقدم و داوری کیستند؟چه ساعتی به حزب زنگ زدم؟با چه شماره ایی زنگ زدم؟به چه بهانه به حزب رفتم؟آنجا چه گفتم؟آنها چه گفتند؟وقتی زنگ زدم چه کسی گوشی را برداشت؟بعد به چه کسی وصل کرد؟به آن شخص چه گفتم؟با چه کسی رفتم؟در کدام تظاهرات ها شرکت کردم؟ و هزار چرای دیگر بی ربط به قضیه ی تجاوز که بعد از حدود 3 ساعت که من به ایشان اعتراض کردم .
ایشان به من گفتند ما نمی دانیم توراست می گویی یا نه تو ادعای سنگینی می کنی . کل نظام مقدس را زیر سوال بردی ما از کجا بدانیم که تورا تطمیع نکرده اند؟و وقتی که من گفتم که شما مثل اینکه یادتان رفته است مسئله چیست به ظاهر خواستند سئوالاتی در این خصوص کنند سئوالاتی از این دست که دخول تا کجا بوده و آیا آن شخص ارضا شده است یا نه؟که این سوالات بیش از پیش باعث تخریب روح وروان من شد.
آن جور که من احساس می کنم دوستان آقای مرتضوی نظرشان این است که با تخریب شخصیت اینجانب موضوع را به سمتی سوق دهند که من از آقای کروبی پول گرفتم یا آقای کروبی تطمیعم کرده تااین ادعا را بکنم.
بعد هم از من خواستند که با ایشان به پزشکی قانونی بروم ومن علی رغم اینکه از ایشان خواستم باتوجه به مناسب نبودن حالم و داشتن سرگیجه بگذارند برای روز دیگر که ایشان مخالفت کردندو باهم راهی پزشکی قانونی شدیم.
بعد هم در راه پزشکی قانونی قاضی به من می گویند حدیث داریم از حضرت امام جعفر صادق که احمق و بدبخت کسی است که آخرتش را به دنیایش بفروشد بدبخت تر و مفلوک تر از او کسی است که آخرتش را به دنیای دیگران بفروشد.خودتان قضاوت کنید که منظور حاج آقای مقدمی از بیان این جمله چیست؟!
و بعد تلویحا به من می گوید که گول بازی های سیاسی را نخورم و بعد هم که گفتم تقلب شده گفت: ” وقتی آقای کرباسچی به آقای موسوی رای داده ببین قضیه از چه قرار است من حتی مطمئنم که خود آقای کروبی هم به آقای موسوی رای داده” ودیگر پی این داستان را به توصیه بزرگان با سکوت ادامه دادم و وقتی گفتم چرا با بچه ها اینکار را کردید و چرا اینجور کردید مگرما چه کار کردیم؟ گفت وقتی رهبری فرمودند انتخابات درست بوده یعنی بوده که من گفتم نعوذ بالله که رهبری خدا نیستند و معصوم هم نیستند که بعد دیدم دارد به سفسطه می کشاند که باز سکوت پیشه کردم.
درمیان راه ایستادیم و دونفر دیگر آمدند تا شیفتشان را عوض کنند، من به قاضی مقدمی گفتم که اگر ممکن است دیگر اینها نفهمند و ایشان هم قول داد و گفت که نامه مهر و موم شده به دستم می دهد اما نه تنها نامه را به دست من نداد بلکه با آن مامور پچ پچ کرد و زمانی که من به پزشک قانونی رسیدم .
مامور نامه را باز کرد و به دست مامور پذیرش داد نمی دانم یک نامه معاینه تجاوز به چند کلمه نیاز دارد که قاضی محترم صفحه را ریز ریزپر کرده بود و دکتر قریب 5 دقیقه آن را می خواند بعد هم مامور همراهم ،به نزد دکتری که مرا معاینه کرد رفت و چند بار به قاضی زنگ زد و دایم از من دور می شد مباد که من بشنوم چه می گوید؟در ضمن دکتر پزشکی قانونی به من گفت که من دو نامه می دهم تا شرح درمانت را پزشکانی که رفته ایی برای من بنویسند تا نظر دهم اما آن مامور این نامه ها را به من نداد وهرچه به او گفتم که من خودم دیدم که آن نامه ها را گرفتی هاشا کرد بعد هم زمانی که منتظر جواب بودیم مامور به من می گوید من فکر نمی کنم کسی اینکار را بکند بعد هم به من تهمت دروغگویی می زند و می گوید می دانی اگر نتوانی ثابت کنی چه بلایی سرت می آورند؟ بعد که دید خیلی محکم ایستاده ام و می گویم من فقط از خدا می ترسم و روی حرفم ایستاده ام به من می گوید اگر اتفاقی هم افتاده نباید می گفتی باید به خدا واگذار می کردی الان ببین آبروی خودت و خانواده ات را برده ایی بعد هم که از دکتر نقل قول کردم که می گوید بعد از 1.5 ماه هیچ چیز مشاهده نمی شود مامور به من می گوید اگر چیزی بود حتی سایزش رو هم بهت می دادند وادامه داد که ما کارمان این است که البته معلوم نیست معنای این جمله مجهول کدام کار است.
در راه برگشت وقتی گفتم امسال ماه رمضان بی آبیش سخت است با صدای بلند و چشم غره به من گفت :همینش خوب است که آدم ها بفهمند که جهنم چگونه است. امروز هم به نزد همسایه های ما آمده اند و یکسری سوالات راجع من و خانواده ام کرده اند این کارها چه مفهومی جز ارعاب من از عمومی شدن قضیه را در ذهن تداعی می کند؟ من سوال کوچکی دارم از بزرگوارانی که روز 5 شنبه من را به مانند یک متهم مورد بازجویی قراردادند من را گرفته اند؛ زندان بودم چشمان ودستهایم بسته بود ند؛به حد مرگ مرا زدند و بدتر از همه کاری با من کردند که نزد تمام بی دینان و بت پرستان مذموم است ومن تنها جرات این را داشتم که آقای کروبی را از این موضوع مطلع کنم.من از شخص حقیقی شاکی نیستم چرا که می دانم متاسفانه همیشه در کشورمان گناه به گردن یک شخص رده پایین یا یک گروه پایین رتبه می اندازند وهیچ وقت با مسببین اصلی برخوردی در خور انجام نمی شود

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

خبر فوری مهدی رگ خود را زد

[خبر فوري:«مهدي» رگ خود را زد!] الان خبردار شدم «مهدي» قرباني ١٨ ساله تجاوز جنسي در كهريزك، صبح جمعه رگ دست خود را در حمام با تيغ زده و متأسفانه خون بسياري از دست داده. مهدي دچار افسردگي شديد و عفونت زخم مقعد و روده بود و روز جمعه، خواهر او تنها در منزل بوده و مأموران اورژانس در آخرين لحظات خونريزي شديد شريان مچ مهدي را بند مي آورند. آنها تلفن جديدم را نداشتند تا زودتر خبرم كنند و بتوانم كمكي بكنم يا حداقل خبررساني كنم. ظاهرا" پزشكان در بيمارستان مجبور شده اند دو كيسه خون به مهدي تزريق كنند و از مرگ حتمي نجاتش دهند. متأسفانه امكان رفتن به شهرستان محل زندگي آنها را ندارم ولي تلفني خبر مي گيرم. اينها تبعات جنايات كثيفي است كه به بهانه حفظ حاكميت ولي فقيه عادل! در زندانها انجام داده اند. مهدي هنوز بستري است و خواهرش مي گويد هيچ حرفي نزده و نمي زند. آيا حرفي هم مانده كه بگويد؟ ما را چه شده است؟ قلبم تير مي كشد...[پي نوشت]: چندروز قبل كه تلفن كردم و مهدي درباره «پدرام» برايم حرف ميزد، بنظر اميدوار مي آمد.خواهرش مي گفت دارد بهتر مي شود. وقتي شنيده بود همدردي مردم چقدر زياد است، حس كردم دارد احياء مي شود. اما ظاهرا" خوش بيني زيادي داشتم.افسردگي غيرقابل پيش بيني است و درمانش زمانبر است. حس تنفر از خود و نااميدي، يكي از بدترين اثرات تجاوز جنسي است. دنبال امكان خاصي براي فرستادن او به خارج هستم.(بودم! از اينجا پست قبل را بايد اصلاح كنم!) ساعتي قبل كه تلفني احوالپرس مهدي بودم، پدرش را در جريان اين فكر،يعني خروج مهدي از كشور قرار دادم. مخالفت كرد و سربسته از من خواست ماجراي خارج فرستادن مهدي را فعلا" دنبال نكنم. دليلش را نگفت. كلا" بعد از خودكشي پسرش شديدا" وحشت كرده و ترسيده، به عنوان يك پدر دركش مي كنم و فعلا" ايده خارج كردن مهدي را پيگيري نمي كنم تا وضعيت آنها را بهتر بررسي كنم. همچنين بد نيست برخي دوستان هم از شخص كم بضاعت و تحت تعقيب من، توقعات «شدني و ممكن» داشته باشند. من امكانات بسيار محدود و محدود و محدودي دارم! درستش اين است.«امكانات حتي محدود هم ندارم!» در يادداشت تازه ام نوشته ام اين هفتاد روزه «واقعيت» زندگيمان چگونه در معرض خطر بوده و هست! انتشار يادداشتم را كه درباره «مصاحبه جمعه شبم زير سايه تعقيب مأموران» آماده كرده بودم، بدليل اهميت خبر رگ زني مهدي عزيز، عقب انداختم. اگر آن را بخوانيد (فردا انشاءالله آن را در وبلاگ مي گذارم) مي بينيد جمعه شب فقط «١٠ دقيقه» با دستگيري فاصله داشتم! بعضي دوستان نسخه هايي داده اند كه فقط «حضرت سوپرمن» قادر به انجامشان است! پس اين دوستان(!) فعلا" درباره راههاي رفتن به كردستان و تركيه و دوبي يا بردن پيش دكتر نسخه ندهند لطفا"! /[پي نوشت ٢]: «مهدي» را نااميدي به فرجام رگ زني كشاند! معروف است شيطان،ابزار و اسباب تسلط بر آدميان را به فروش گذاشت! ابزار شهوت، خشم، دروغ،و...! مي گويند گرانترين ومؤثرترين ابزار شيطان در آن بازار مكاره،«افسردگي و يأس» بود! شيطان گفت:«نا اميد كردن آدمي، آخرين و مؤثرترين حربه من است!» ديشب از يكي از مأموران كه مدام تهديدنامه برايم ايميل مي كند،مجددا" كلي فحش و ناسزا و تهديد دريافت كردم.تهديدهايش مهم نيست.اما چيزي نوشته بود كه مرا به فكر فرو برد. چند روز است دوستاني در فيس بوك صفحه «حمايت از بابك داد» ايجاد كرده اند. نه براي حمايت از «شخص داد»،بلكه براي «حمايت از آزادي بيان او» و اشخاصي كه براي بيان حقيقت، ناگزير مي شوند براي حفظ جان خود و خانواده شان، ترك خانه و كاشانه و وطن كنند. صفحه اي با اين آدرس: www.facebook.com/group.php?gid=123300322650 آن مأمور در ايميلش به عدم استقبال مردم از عضويت در اين صفحه و اقدام حمايتي، اشاره اي كرده و كنايه اي زده و نوشته بود:« فقط ١٦٠٠ نفر؟ براي همين ١٦٠٠نفر حامي! جون خودتو كف دستت گرفتي؟ ديدي شما توي اقليت هستين؟ باورت شد؟» راستش اعتراف مي كنم او با اين «ترفند شيطاني»،توانست مثل يك بازجو مرا نااميد كند، يا حداقل ساعتي مرا به فكر فرو ببرد! راستي «آزادي بيان» اشخاص همين تعداد حامي دارد؟ نكند با همين ترفندها، دوستان دربند يا خانواده هاي آنان را به نااميدي برسانند و آنها را بشكنند؟ من بطور مطلق،«هيچ» براي تحقير شخص خودم توسط آن مأمور شيطان صفت ناراحت نشدم. اما ترفند شيطاني نظام يعني «نا اميد كردن» بدجور مؤثر است. اين را گفتم كه تأكيد كنم «اميد»، تنها نياز اساسي اهالي جنبش سبز است و «يأس»، سم مهلك آن است. خانواده زندانيان نبايد نااميد شوند، آزادشدگان و قربانيان شكنجه ها و تجاوزها و مبارزان، نيازمند روحيه بخشي و اميد هستند. ما بايد راه را بر چيرگي دلسردي و يأس بر خود و خانواده زندانيان و قربانيان ببنديم. راستي چرا ما مردم براي حمايت از زندانياني كه براي دفاع از حق و رأي ما، اسير شده اند و شكنجه مي شوند، به «افطار خانواده زندانيان» پشت ديوارهاي اوين نپيونديم؟ چرا آنجا «افطار ميليوني» برپا نكنيم؟ بگذار ننگ باتوم زدن به روزه داران هم در پرونده نظام ثبت شود. بگذار روزه مان را با باتوم افطار كنيم، اما خانواده زندانيان را دلگرم و اميدوار كنيم.چرا ما مردم پنجشنبه ها به بهشت زهرا نرويم و مزار شهيدان سبزكفن را غرق دسته هاي گل نكنيم؟ چرا شنبه ها، به «مادران داغدار» در پاركها سر نزنيم؟ چرا از يك كليك ساده روي پتيشن هاي اعتراضي و سايتها و گروههاي حمايت از زندانيان و مبارزان دريغ مي كنيم؟ آيا مي دانيد كودتاچيان از اين حمايتهاي شما و بودنتان به زانو درخواهند آمد؟ آنها دارند پتيشن مصنوعي «تقاضاي محاكمه موسوي و كروبي» را به دنيا ايميل مي كنند! نكند ما هدف را فراموش كنيم و نااميد شويم. يادتان باشد آخرين ترفند شيطان،«نااميد كردن» آدمي است. خدا نكند شيطان بتواند نااميدمان كند! وگرنه اين ديكتاتورها، نسل آزاديخواهي و حق طلبي را در اين سرزمين از ريشه مي خشكانند.«مهدي» قرباني نااميدي از احقاق حقش در اين حكومت است. داروي او و ما و فعالان و خانواده هاي زندانيان و اسباب پيروزي جنبش سبز ما، فقط «اميد» است. آن «مأمور موظف!» و ايميل تحقيرآميزش درباره حاميان من، «عدو»يي بود كه «سبب خير» شد كه از ضرورت اميد بيشتر بنويسم.يا حق!(پي نوشت٣): دوستان از بحث فيس بوك عبور كنيد.از آن ماجرا،مثالي زدم تا درباره شيوه هاي شيطاني مأموران نظام بعد از «تفرقه افكني» و «ترديدافكني» از ترفند كثيف «نا اميد سازي» سخن بگويم. من از همه ادوستان facebook ممنونم، اما غرضم تأثير مخرب «وسوسه يأس» شيطان بر ماست. پس لطفا" پيام اصلي بحث را گم نكنيد:«امروز و هرروز افطار با خانواده زندانيان،اوين!»

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

جماعت به من چه -مطلبي از بابك داد

[جماعت «بمن چه؟» را آگاه و همراه كنيم !]/بابك داد/ «آقاي...» دارد ميرود خانه، كه اتفاقي مي افتد وسط يك تظاهرات و درگيري! راهش را كج مي كند كه پليسها او را با مردم «اشتباه!» نگيرند. اسمش و رسمش «بمن چه؟» است! پس او را «آقاي بمن چه؟» صدا مي كنيم كه قرار است امروز،اتفاق بسيار مهمي را تجربه كند. او كاري به كار مردم ندارد و هرچه مي گويند تقلب شده،كودتا شده، كشتار شده ... مي گويد:«خب قبول دارم! اما بمن چه؟ من دنبال يه لقمه نون بي دردسرم و از باتوم و زندان هم مي ترسم! وگرنه ميدونم چي داره ميشه!» دلش از سنگ نيست، با ديدن فيلم كشتارها يا شكنجه ها غمگين مي شود،اما راستش مي ترسد! ترس يك واقعيت است و خيليها از خيلي چيزها مي ترسند. آقاي «بمن چه؟» اهل تظاهرات و باتوم خوردن نيست و با اينكه مي بيند مردم توسط بسيج و پليس باتوم مي خورند، اما به خودش دلداري ميدهد كه «بالاخره يه طوري ميشه! چرا من برم وسط؟ اصلا" بمن چه؟» او سعي مي كند از «مهلكه» فرار كند. زني زير مشت و لگد بسيجيها جيغ ميزند:«بيشرفا! من خواهرتونم!نزنيد!» چند جوان مي ريزند و بسيجيها را فراري مي دهند و زن نجات پيدا ميكند. آقاي «بمن چه؟» در دلش ذوق مي كند اما جلو نمي رود. فقط زير لب مي گويد:«جان! بنازم به غيرتتون!» يك لباس شخصي كنارش ايستاده و همين يك جمله را كه مي شنود، يقه او را مي چسبد و دوستان بسيجي اش را صدا ميزند! مي ريزند سر «آقاي بمن چه؟» و بدجوري كتكش مي زنند. يكي مي گويد:«ببريدش توي ون! از اول تو نخش بودم! رهبر اين مادر...ها همينه!» بدجور باتومش مي زنند.«آقاي بمن چه؟» هرچه خواهش و تمنا مي كند، باتومهاي بيشتري بر سر و بدنش فرود مي آيد.از بين چكمه مأموران، ملتمسانه به جمعيت اطراف نگاه مي كند.باتومي به سرش مي خورد. چشمانش تار مي شود. مي بيند همه مردم اطراف شبيه خود او شده اند! همه را «جماعت بمن چه؟» مي بيند! از بي تفاوتي هاي قبلي خودش متنفر مي شود و آرزو مي كند كسي به كمكش بيايد اما«اين جهان كوه است و فعل ما ندا!». او را كشان كشان به سمت ون مي برند! با نوميدي در دل مي گويد: «يعني كسي نيست كمكم كند؟» اين ماجرا را همين ديشب از زبان يك شخص حقيقي در تهران شنيده ام. انتهاي ماجرايش را فعلا" نمي گويم تا كمي فكر كنيم! فكر كنيم كه چندبار گفته ايم: «بمن چه؟» و بعد ببينيم چطور و چگونه «تاوان بي تفاوتي» خود را داده ايم؟كمي فكر كنيم به يادمان خواهد آمد. هر وقت ظلمي ديده ايم و بي تفاوت رد شده ايم و خودمان را كنار كشيده ايم،يعني گفته ايم:«بمن چه؟» بعد از مدتي سر خودمان يا عزيزانمان بلايي آمده كه جريمه آن بي تفاوتي بوده است! ترديد نكنيد، اين رسم روزگار است و ردخور ندارد! حالا اخبار جنايتها و شكنجه ها و تجاوزهاي هولناك را مي بينيم و حتي ناراحت مي شويم، اما خودمان را توجيه مي كنيم: «از من يك نفر كه كاري بر نمياد! خدا خودش تقاص اينا رو مي گيره به حق امام...!» بعد مي رويم پي ادامه زندگي عاديمان! اين يعني «دلم سوخت ولي خب بمن چه؟» بعد روزي خودمان يا عزيزانمان، مورد ظلم همين حاكمان ظالم قرار مي گيريم و در دل آرزو مي كنيم اي كاش همه دنيا به كمك ما برخيزند و حق ما را بگيرند و بي تفاوت نباشند! اما مي بينيم ديگران هم مثل خود ما، جزو «جماعت بمن چه؟» هستند! اينطور هيچ تغييري در وضع و سرنوشت ما رخ نمي دهد. مي پرسيد خب چه بايد بكنيم؟ رمز خروج از اين طاعون بي تفاوتي چيست؟ خودتان بهتر مي دانيد. بايد مردمي را كه مخالف ظلم و ستم هستند، اما اهل راهپيمايي هم نيستند،آگاه و روشن كنيم و از آنان بخواهيم از «جماعت بمن چه؟» فاصله بگيرند و بي تفاوت نباشند. در كارهاي جمعي بي خطر شركت كنند و نسبت به سرنوشت ستمديدگان شكنجه ها و تجاوزها بي تفاوت نباشند. اگر اهل خطر حضور در تظاهرات نيستند، روشهاي بي خطر نافرماني مدني را انجام بدهند. روشهايي مثل الله اكبرهاي شبانه، يا «بيرون كشيدن پول از بانكها و تبديل پول به دلار» كه قبلا" شرحش را نوشته ام و يكي از همين كارهاي جمعي ولي بي خطر و «بسيار مؤثر» است. تلاش كنيم هر كدام ٣ نفر از اطرافيانمان را از «جماعت بمن چه؟» جدا سازيم و قطره قطره آنها را به «اقيانوس همه با هم ملت» پيوند بزنيم. اين افراد بي تفاوت را همراه همان مردمي كنيم كه رمز پيروزي يعني «وحدت» را دريافته اند و در آن روز،«همه با هم» يكدل شدند و ريختند و «آقاي بمن چه؟» را از دست لباس شخصيها نجات دادند و براي نجات او، به عنوان يك هموطن باتوم هم خوردند و هرگز نگفتند:«بمن چه؟» حالا زخم سر و بدن آقاي «بمن چه سابق!» بهتر شده و ترسش هم از باتوم ريخته است! او ديشب از لاي پنجره اتاقش در يك مجموعه آپارتماني بزرگ، همزمان با مصاحبه تلويزيوني احمدي نژاد،سر بيرون كرد و با ساير مردم همصدا شد و شعار «مرگ بر ديكتاتور!» سر داد. ساعتي مهمانش بودم تا همسايه اش ايايد!(همسايه او يك قرباني و شاهد است كه براي ديدنش در تهرانم!) برادر آن قرباني گفت چنين همسايه اي داريم كه زخمي و بستري است. بجاي انتظار براي رسيدن فرد مورد نظرم،رفتم به عيادت «آقاي بمن چه؟»! او ميخواهد فردا شنبه هم با «همه» باشد. خيلي مصمم بنظر ميرسد. ميخواهد پول و پس اندازش را از بانك بيرون بكشد و تمام آن را دلار و يورو بخرد. وقت خداحافظي خيلي محكم گفت:«ديگر هرگز و هيچوقت نخواهم گفت بمن چه؟» شما چطور؟/[پي نوشت]: برخي خوانندگان عزيز،براي حمايت از من و ترجيح آوارگي و خانه بدوشي براي نوشتن و دفاع از حقانيت مردم و مظلوميت قربانيان،و انعكاس صداي مظلومانه مردم، صفحه اي در «فيس بوك» ايجاد كرده اند. ضمن قدرداني از همه آنها و شما،اگر خواستيد عضو اين جمع «حاميان معنوي» باشيد، به اين صفحه برويد و عضو شويد. «نكته مهم» اين است كه نظرات من،فعلا"فقط در وبلاگم «فرصت نوشتن٢» (www.babakdad.blogspot.com)منتشر مي شوند و بعد توسط دوستان و دهها هموطن ديگر منتشر و تكثير مي شوند، كه از همگي آنان سپاسگذارم. واما نشاني صفحه«حاميان بابك داد»چنين است. اگر خواستيد عضوش شويد: www.facebook.com/group.php?

ترجمه كامل گزارش تايمز از تجاوز به رضا نوجوان 15 ساله در زندان

ترجمه كامل گزارش تايمز از تجاوز به رضا نوجوان 15 ساله در زندان
پسر معترض ايراني از تجاوز در زندان سخن مي گويد روزنامه تايمز چاپ لندن در شماره روز شنبه خود مطلبي منتشر كرده است كه حاكي از گرفتاري هاي يك نوجوان در زندان هاي ايران است. مطلب زير متن كامل آن گزارش است.هما همايونپسر پانزده ساله اي در يك خانه امن در مركز ايران با پيكر و روان شكسته، نشسته و گريه مي كند. رضا بيرون نمي رود و از تنهايي مي ترسد. مي گويد كه مي خواهد به زندگي اش پايان دهد و درك دليل اين تمايلش مشكل نيست. او تنها به خاطر اين كه مچ بند سبز مخالفان دولت ايران را در دست داشته، مدت بيست روز دربند بوده و مكررا مورد ضرب و جرح و تجاوز قرار گرفته است. آزار جنسي اي كه رضا متحمل شده، به مانند شكنجه هاي زندان ابو غريب مي ماند؛ همان شكنجه هايي كه مقامات ايراني به خاطر آن دولت آمريكا را تقبيح كرده بودند. رضا در گفتگو با روزنامه تايمز لندن آن روزهاي سخت را به ياد آورد و گفت: "زندگي من به سر رسيده. فكر نمي كنم كه روزي بتوانم از اين حالت رها شوم." رضا به شرطي موافقت كرد با تايمز گفتگو كند كه هويتش آشكار نشود. پزشك معالج وي با تقبل خطري كه خود او را تهديد مي كند، تاييد كرد، رضا تمايل به خودكشي دارد و پيكرش پر از زخم هايي است كه با جزئيات داستان او همخواني دارد. خانواده رضا نوميدانه مي كوشند هر چه زودتر ايران را ترك كنند. رضا از شواهد زنده اتهاماتي است كه اخيرا مهدي كروبي، يكي از رهبران مخالفان، مطرح كرده است. وي مقامات زندان هاي ايران را به تجاوز مستمر زندانيان مرد و زن براي شكستن اراده آنها متهم مي كند. رژيم به نوبه خود مي گويد كه آقاي كروبي با دروغ پراكني به دشمنان ايران كمك مي كند و تهديد كرده است كه او را بازداشت خواهد كرد. برخورد با اين پسربچه گوياي اين حقيقت است كه يك رژيم مدعي دفاع از ارزش هاي اسلامي، براي سركوب ميليون ها تن از شهروندانش كه انتخاب دوباره محمود احمدي نژاد به مقام رياست جمهوري را تقلبي مي دانند، از هيچ تلاشي فروگذار نخواهد كرد. گرفتاري هاي رضا در اواسط ماه ژوئيه، زماني آغاز شد كه او را همراه با 40 نوجوان ديگر در جريان تظاهرات اعتراضي در يكي از شهرهاي بزرگ ايران بازداشت كردند. بيشتر اين نوجوانان واجد شرايط راي نبودند. آنها را به جايي بردند كه به باور رضا، يك پايگاه بسيجي ها بود؛ چشمانشان را بستند، لباس رو را از تنشان درآوردند، با كابل شلاقشان زدند و بعدا در يك كانتينر فولادي محبوسشان كردند. در همان شب نخست سه مرد لباس شخصي كه خود را زنداني وانمود مي كردند، رضا را در برابر چشم همراهانش به زمين انداختند. در حالي كه يكي از مردان سر او را به زير فشار مي داد، دومي بر پشتش سوار شد و سومي روي بدن رضا ادرار وسپس و به او تجاوز كرد. رضا مي گويد: "آنها به ما گفتند كه اين كار را در راه خدا مي كنند و اين كه با چه خيالي ما به خودمان حق داده بوديم عليه دولت اعتراض كنيم." آن سه مرد به ديگر بچه ها هشدار دادند كه اگر فرداي آن روز با بازپرسان همكاري نكنند، همين بلا به سر آنها هم خواهد آمد. پس از آن رضا را بيرون كانتينر بردند و به يك ميله فلزي بستند و تا صبح رهايش كردند. صبح يكي از آن مردها آمد و از رضا پرسيد كه آيا از اتفاق شب گذشته درس گرفته يا نه. "من خشمگُن بودم. به صورت آن مرد تف كردم و فحشش دادم. او با آرنج و كف دستش يكي دو بار به صورتم زد." بيست دقيقه بعد، همان مرد با يك كيسه پر از مدفوع دوباره برگشت و آن كيسه را روي صورت رضا ماليد و تهديد كرد كه به خوردن مدفوع وادرارش خواهد كرد. ديرتر رضا را به اتاق بازپرسي بردند. او به بازپرسش ماجراي تجاوز را تعريف كرد. اكنون رضا معتقد است كه تعريف آن ماجرا كار اشتباهي بود. "بازپرس خوش برخورد بود، اما چشم هاي من بسته بود. او گفت كه قضيه را پيگيري خواهد كرد و من اميدوار شدم." به جاي پيگيري، بازپرس دستور داد كه دست و پاي رضا را ببندند تا بار ديگر به او تجاوز شود. "اين بار خود من اين كار را مي كنم، تا بفهمي كه اين داستان ها را نبايد جاي ديگر بگويي. اين كار حقت است. به شما ها بايد تا دم مرگتان تجاوز كرد." بار ديگر او مورد تجاوز وحشيانه واقع شد. براي سه روز او در يك سلول انفرادي محبوس بود.سپس مجبورش كردند زير "اعترافنامه اي" امضا كند. در "نامه اعتراف" آمده بود كه خارجي ها از او و دوستانش خواسته بودند كه بانك ها و ساختان رسانه هاي دولتي را به آتش بكشند. از او خواستند كه يك دوست 16 ساله اش را به عنوان سركرده گروه معرفي كند. آن دوستش را به حدي لت و پار كرده بودند كه در بيمارستان بستري بود. "من سخت مي لرزيدم، به حدي كه نمي شنيدم به من چه مي گفتند. بدون اين كه نامه را خوانده باشم، زير آن امضا كردم. ترسم اين بود كه آنها دوباره به من تجاوز خواهند كرد." روز بعدي رضا و ديگر بازداشتيان را به يك بازداشتگاه پليس منتقل كردند و رضا يك هفته ديگر آنجا ماند. در نيمه شب روز سوم افسران پليس وارد سلول شدند، چشمانش را بستند و او را به دستشويي بردند و در آنجا بار ديگر به او تجاوز كردند. "دستان من به لرزه افتاده بود و پاهايم لق شده بود. نمي توانستم سر پا وايستم. افتادم و سرم را سخت به كف كوبيدم تا بميرم. جيغ و فرياد مي زدم و از آنها مي خواستم كه من را بكشند. ديگر تحملش را نداشتم و از خودم متنفر بودم." رضا مي گويد و اشك مي ريزد. فرداي آن روز يك فرمانده پليس او را فرا خواند و پرسيد كه چرا شب گذشته آن همه فرياد مي زد. بعد از اين كه او دليل فريادش را توضيح داد، فرمانده از او پرسيد كه چه كسي به او تجاوز كرده است. پسربچه گفت كه با چشمان بسته نمي توانست متجاوزانش را ببيند. فرمانده او را كتك زد و به دروغگويي متهمش كرد و رضا را واداشت كه زير يك نامه ديگر امضا كند. در آن نامه رضا اعتراف مي كرد كه عليه نيروهاي امنيتي اتهامات بي پايه اي را مطرح كرده است. اما اين پايان مصيبت هاي رضا نبود. او را همراه با حدود 130 زنداني ديگر به محوطه دادگاه انقلاب شهر بردند. قاضي اعلام كرد كه مخالفان سرسخت انقلاب اسلامي را به دار خواهد آويخت. وي نام ده نوجوان را برخواند كه رضا هم در آن ميان بود. پيام قاضي روشن بود: اگر بچه ها بار ديگر دم از تجاوز به ناموسشان بزنند، اعدام خواهند شد. قاضي آنها را به زندان مركزي شهر فرستاد. به رضا دستبند زدند و براي ده روز با شش پسر ديگر در يك سلول كوچك نگه داشتند. شامگاهان افسران بچه ها را كتك مي زدند و با تمسخر مي گفتند: "شما مي خواهيد انقلاب كنيد؟" در مواردي ارشد ترين افسران، سه تن از بچه ها را با خود مي برد. رضا مي گويد: "وقتي بچه ها به سلول برگشتند، خيلي آرام و ناراحت بودند". وقتي نوبت به رضا رسيد، او و دو بچه ديگر را به يك اتاق كوچك بردند و دستور دادند لباسشان را در بيارند و با هم عمل جنسي انجام دهند. "او به ما گفت كه از اين طريق ما به تزكيه نفس خواهيم رسيد و ديگر ياراي نگاه كردن به چشم همديگر را نخواهيم داشت. مي گفت، اين كار ما را آرام خواهد كرد." پس از 20 روز سرانجام خانواده رضا موفق شدند با پرداخت وثيقه اي 45 هزار پوندي (هفتاد مليون تومان) او را از زندان در بياورند. قبل از آزادي به رضا بار ديگر هشدار دادند كه در باره اتفاقاتي كه با او افتاده، به كسي چيزي نگويد. برادر رضا مي گويد: "يك دوست من كه نگهبان زندان رضا بود، به من گفت كه او بيمار شده. شبي كه آزادش كردند، بي اختيار گريه مي كرد؛ بعدا همه ماجرا را به مادرم تعريف كرد." خانواده رضا يك پزشك را متقاعد كردند تا عليرغم خطري كه متوجهش خواهد شد، او را معالجه كند. پزشك زخم هاي سطح بدن رضا را درمان كرده و به او آنتي بيوتيك و دارو داده، ولي نمي تواند معاينه دروني انجام دهد. رضا عميقا ضربه خورده، از احتمال بازگشت به زندان وحشت دارد و شب ها بي خوابي مي كشد. پزشك او به روزنامه تايمز گفت كه ديگر بازداشتيان هم همين سرنوشت را داشته اند: "ما در بيمارستان موارد مشابه زيادي داريم، ولي نمي توانيم آن موارد را گزارش كنيم. آنها به ما اجازه نمي دهند كه برايشان پرونده باز كنيم و جزئياتي را روي كاغذ بياوريم." دريوري دايك، پژوهشگر سازمان عفو بين الملل در امور ايران، مي گويد كه داستان رضا با ديگر گزارش هايي كه اين سازمان دريافت كرده است، همخواني دارد؛ گزارش هايي كه حاكي از پايمال كردن شرف و ناموس انساني، آزار بي قيد و بند و بدون رجوع به دادگاه و حتي همدستي مقامات قضايي در تجاوز به ناموس زندانيان و ناديده گرفتن حقوق ابتدايي آنا از جمله دسترسي به مراقبتهاي پزشكي و امكانات درماني است. رضا لا اقل از اين مصيبت زنده بيرون آمد تا داستانش را براي جهانيان تعريف كند. اما دوست 16 ساله اش كه او مجبور بود به عنوان رهبر گروهشان معرفي كند، از شدت زخم هايي كه برداشته بود، در بيمارستان جان داد. هويت افرادي كه در مقاله ذكرشان رفته، محفوظ است.http://www.timesonline.co.uk/tol/news/world/middle_east/article6805885.ece

گزارش تكان دهنده تايمز از تجاوز به پسر 15 ساله بنام رضا

رضا نام پسري است كه به گزارش تايمز در پايگاه بسيج چندين بار به او تجاوز جنسي شده .اكنون او حرف نمي زند به فكر نابودي خويش است جراحات جسمي و روحي فراواني برداشته است وپزشك معالج او از ترس خودرا معرفي نميكند .نظامي كه سي سال پيش با شعار پايبندي به ارزشهاي ديني و اخلاقي بر سر كار آمد و سپاه كه با بودجه اين ملت اداره مي شود و بايد در مقابل دشمنان خارجي از اين ملت استبداد زده دفاع كند اكنون به ابزاري در دست متجاوزان به حقوق اين ملت بدل شده است .متاسفانه ديكتاتور ها اين جنبش را نشناخته اند و هنوز هم از همان روشهاي استاليني و هيتلر وصدام پينوشه براي برخورد با اين جنبش سبز استفاده مي كنند.ولي كمي در تاريخ جلوتر نميروند تا سرنوشت آن ها را هم ببينند.كه با چه ذلتي در برابر قدرت ملت ها به خاك افتادند. دوستان بدانيد تنها راه پيروزي اميد و مبارزه بي خشونت است .با همه خشونتي كه ديكتاتور ها بخرج مي دهند لحظه ورود ما به خشونت مرگ جنبش مسالمت آميز ماست .چون با اين كار مجوز كشتار سازمان يافته را به رژيم مي دهيم . و تا مبارزه ما مسالمت آميز است در راه پيروزي قدم برمي داريم.
با بالاگرفتن واکنش ها به اخبار منتشر شده درباره سوء رفتار با بازداشت شدگان در جریان حوادث پس از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران، روزنامه تایمز بر مبنای گفتگویی که مدعی است با یک قربانی تجاوز دربازداشت صورت گرفته، گزارشی را منتشر کرده است.
این روزنامه در مهمترین مطلب بین المللی شماره روز 22 اوت خود، تحت عنوان "پسری ایرانی که رو در روی تندرو ها ایستاد از تجاوز در زندان می گوید" اظهارات فردی را منتشر کرده که با نام رضا، 15 ساله و ساکن یکی از شهرهای بزرگ ایران توصیف شده که در جریان ناآرامی های پس از انتخابات دستگیر شد و به نوشته این روزنامه بارها در زندان مورد تجاوز قرار گرفته است.
خبرنگار تایمز که هما همایون نام دارد، می نویسد که چگونه این فرد که تنها با شرط فاش نشدن هویتش حاضر به بیان تجربیاتش شده، "روح و جسمش خرد شده است."
تایمز می نویسد: "رضا نمی خواهد از خانه خارج شود، از تنهایی می ترسد و می خواهد به زندگی خود خاتمه دهد، و درک اینکه چرا او به چنین شرایطی دچار شده سخت نیست."
تایمز می نویسد این فرد 20 روز زندانی بوده و مورد ضرب و شتم قرار گرفته و مورد سوء رفتاری قرار گرفته که به نوشته این نشریه "به رفتارهایی که در زندان ابوغریب صورت می گرفت شباهت دارد، که ایران آمریکا را [به خاطر حوادث آن زندان] تقبیح کرد."
روزنامه تایمز رضا را "شاهد زنده مدعای مهدی کروبی در مورد تجاوز سازمان یافته به بازداشت شدگان پسر و دختر برای خرد کردن اراده آنها" می خواند و می نویسد "رفتاری که با این پسر صورت گرفته نشان می دهد نظامی که خود را پرچمدار ارزش های اسلامی می داند حاضر است تا چه اندازه برای سرکوب کردن میلیون ها نفر از شهروندانش که مدعی تقلب در انتخابات هستند، پیش برود."
تایمز از زبان این فرد می نویسد در شب اول حضور در زندان سه نفر که با لباس شخصی در میان زندانیان بودند، او را "مقابل چشمان دیگر زندانیان" و در حالیکه "می گفتند این کار را برای خدا انجام می دهند" مورد تجاوز قرار دادند.
تایمز که به تشریح جزئیات بدرفتاری صورت گرفته با این فرد پرداخته، می نویسد وقتی رضا به یک بازجو "که به نظر مهربان می رسید" معترض شد که مورد تجاوز قرار گرفته، "بازجو نیز دستور داد رضا را ببندند و با گفتن اینکه 'یاد می گیری این داستان ها را جای دیگر تعریف نکنی' بار دیگر به او تجاوز کرد."
روزنامه تایمز نه تنها جزئیات چند مورد دیگر تجاوز به این فرد (از جمله "توسط ماموران پلیس") را شرح می دهد بلکه می نویسد پس از انتقال رضا و 130 نفر دیگر از بازداشت شدگان به دادگاه انقلاب اسلامی آن شهر، رضا و چند نفر دیگر را "با هدف ارعاب جهت جلوگیری از گفتن حوادثی که بر آنها رفته" از دیگران جدا کرده و آنها را مجبور به برقراری ارتباط جنسی با یکدیگر کردند.
تایمز مدعی است به رضا گفته شده که این کار برای "پاک شدن آنها [از گناهان]" انجام گرفته است.

گزارش تایمز تقریبا دو هفته پس از علنی شدن نامه مهدی کروبی به هاشمی رفسنجانی برای رسیدگی به "شایعه تجاوز جنسی" منتشر شد
این روزنامه می نویسد رضا پس از آزادی با قرار وثیقه و "هشدار نهایی که درباره این رفتار چیزی به کسی نگوید" توسط یک پزشک آشنای خانوادگی مورد درمان قرار گرفت، هر چند به نوشته تایمز این پزشک به واسطه این کمک "خود را در معرض خطر قرار داده بود."
تایمز درمان صورت گرفته بر روی رضا را اینگونه شرح می دهد: "جراحت های فیزیکی او با آنتی بیوتیک و داروهای مسکن مورد درمان قرار گرفت، اما امکان انجام معاینه داخلی وجود نداشت."
تایمز رضا را نظر روحی "به شدت آسیب دیده" توصیف می کند و می نویسد "او به سختی می تواند بخوابد."
این روزنامه از زبان پزشک معالج رضا وجود موارد مشابه در بازداشت شدگان دیگر را تایید می کند و می نویسد: "ما موارد بسیاری در بیمارستان داریم اما نمی توانیم گزارش بدهیم. اجازه نمی دهند پرونده تشکیل بدهیم."
دروری دایک، از موسسه عفو بین الملل هم به روزنامه تایمز گفته است این گزارش "از نظر شدت بی اعتنایی به شان انسان، با دیگر گزارش های دریافت شده همخوان" است. وی تایید می کند که در گزارش های دیگر هم به "بد رفتاری بی حد و حصر و خارج از موازین قانونی، مداخله مقام های قضایی در تجاوز و ممانعت از دستیابی بازداشت شدگان به حق بنیادین دسترسی به خدمات بهداشتی و پزشکی" اشاره شده است.
گزارش روزنامه تایمز تقریبا دو هفته پس از آن منتشر می شود که مهدی کروبی، نامزدی که از سوی وزارت کشور دارای کمترین آراء در انتخابات اعلام شد، نامه ای را که به اکبر هاشمی رفسنجانی جهت رسیدگی به "شایعه تجاوز جنسی" نوشته بود، علنی ساخت.
این نامه واکنش ها و انتقادهای گسترده ای را علیه آقای کروبی در پی داشت اما آقای کروبی روز 29 مرداد (20 اوت) تاکید کرد بدون سند و مدرک موضوعی را مطرح نمی کند.

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

قای ابطحی اعترافاتت هرچه باشد ؛ ما از تو حمایت می کنیم

آگوست 1, 2009 با shirzan
محمد ابطحی قبل و بعد از شکنجه

محمد ابطحی قبل و بعد از شکنجه

آقای ابطحی عزیز همه ی ما می دانیم که چه قدر در زندان آزار دیده اید و تحت فشار بوده اید و همه می دانیم که چقدر تهدید شده اید و در این مدت چه سختی هایی را متحمل شده اید . هم اطلاع داریم که خانواده ی شما از نبود شما پیوسته در بی تابی بوده و حتی یک دقیقه ی خوش نداشته .

و می دانیم که اعترافات شما و شاید بسیاری از دوستان دیگر تحت تاثیر همین فشار های روانی و جسمیست … پس شک نداشته باشید آقای ابطحی که مردم حامی شما هستند و اعترافات شما هرچه باشد مردم شما را دوست دارند و برای شما بیشترین احترام را قائلند .

آقای ابطحی شما و دیگر دوستان در بند بیشترین و بهترین حامیان را دارید پس شک نکنید که در این مسیر پیروزی براش شماست و بازنده ی اصلی این بازی آقایان مرتضوی و دیگر همکارانشان هستند که با زور و شکنجه از متفکرین ایرانی قصد اعتراف گیری دارند .

اعترافات شما هرچه باشد و بر علیه هر که باشد ما به خوبی شما رو درک می کنیم و قوی ترین حمایت ها را از شما خواهیم کرد .