۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

بابك داد از دل كندن از زندگي مي گويد كه شرط آزادگي است

«تخته پاره بر موج/يادداشتهاي روزهاي دور از خانه/٦»

«دل كندن»،شرط آزادگي است!
عصر روز جمعه خبردار شدم خط موبايلم لو رفته. سه چهارساعت قبل از مصاحبه با «تفسيرخبر» صداي آمريكا با اجراي سيامك دهقانپور بود كه فهميدم تلفنم لو رفته و بالتبع جاي ما هم رديابي شده و خطر دستگيري نزديك است. من آدم مذهبي نيستم، اما به سبك خودم بنده خداي خوب و با مرامي هستم: «كه در اين نزديكي است، لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند...» من عميقا" به كمكها و لطفهاي اين خداي «ضد ولايت فقيه!» باور دارم. به لطفهايش به بندگان مخلص،به خدمتگزاران خلق و به حق گويان و حق طلبان «باور» دارم. خدايي كه انعكاس زيبايي اش نه در چهره جبارانه و عبوس احمد خاتمي و جنتي، بلكه در «نگاه آسماني» ندا آقاسلطان است. راستش خداي من «شرك» ولايت مطلقه فقيه را قبول ندارد و سالهاست گير بدجور شياداني افتاده است! جمعه شب بعد از تعيين قرار مصاحبه با voa، فردي تلفن كرد و با عجله گفت:«آقاجون رديابي شدي،سريع فرار كن!» و بلافاصله قطع كرد.شوكه شدم! اين شخص كي بود؟ تلفن جديدم را چطور پيدا كرده بود؟ اين تلفن،يك هشدار دلسوزانه از طرف يك «مأمور دلسوز»و شريف بود؟! آخر اين شماره جديد، فقط دست سه نفر بود كه مورد اطمينان بودند! او حتي نگذاشت من حرفي بزنم،و فقط هشدارش را داد و قطع كرد! از پنجشنبه در خانه يك دوست قديمي مهمان بوديم و تازه از ملاقات با «پدرام» برگشته بودم. يك دنيا بي رمق و خسته بودم. اما ديدم جاي ريسك نيست! به خانواده گفتم «سريع بريم!» اين يعني خطر در فاصله ١٠ دقيقه اي ماست! و «حضرات!» سر مي رسند! پس «احتياط واجب» اين بود كه زودتر برويم. با اينكه خانواده هاي ما تازه با همديگر صميمي شده بودند، اما بايد سريع جمع مي كرديم و بايد ناگهان «دل مي كنديم!» اين شصت،هفتاد روزه، «دل كندن ناگهاني» بخشي از عادت ما شده است! گاهي مثل الان، بايد ظرف ١٠ دقيقه از دوستي عزيز و خانه اي امن و آرامشي هرچند موقتي، به سرعت «دل بكنيم!» و برويم. درست شبيه دل كندن از دنيا و حتي «ماكت كوچكي» از مردن ناگهاني و چشم بستن بر همه دلبستگي هاست! تمرين بدي هم نيست، بالاخره بايد وقتي كه اصلا" منتظرش نيستي،بروي و از چيزهايي كه داري،از كساني كه دوستشان داري،از احساساتي كه به آنها نياز داري و حتي از خود اين دنيا و زندگيت دل بكني! و از دلبستگي هاي فراوانت چشم برداري. هرجور دل كندني، دل آدم را به درد مي آورد، اما دل دردكشيده ات را بزرگ مي كند. آزاده و بي دلبستگي و وسيع و غني مي شوي! حافظ مي گويد:«غلام همت آنم كه زير چرخ كبود، ز هرچه رنگ تعلق پذيرد آزاد است!» اعتراف مي كنم از اينكه خانواده ام شب ٢٣ خرداد از خانه كوچك ولي آراممان دل كندند، يا از اينكه پسرم بعد از ماهها به قول بچه ها «خرخوني» از كنكور دل كند و در اين ٧٠ روز،خانواده ام بارها و بارها از همه آنچه دوست داشته و دارند،بزرگوارانه دل كنده اند، به آنها رشك ميبرم. حتي حس مي كنم بچه هايم،خيلي بزرگ و غني شده اند. ميزبان مهربانمان،قرآن برداشت كه از زير آن عبورمان دهد، لحظه اي چشمانش را بست و لاي قرآن را باز كرد و استخاره اي زد. صفحه اي باز شد كه ابروهايش را به بالا پراند! واقعا" متحير شد؛آياتي بود كه معاني عجيبي داشت. درباره لحظه تصميم بزرگ «ابراهيم جوان» بود كه وارد بتخانه شد و همه بتها را شكست،الا يك بت تا مردم،حقيقت را از او بشنوند،البته اگر بتواند سخني بگويد...! و خدا به ابراهيم جوان وعده داد:«آسوده باش و حق را بگو كه ما حافظ و پشتيبان توئيم!» راستش با شنيدن اين نشانه ها، پشتم تير كشيد و خشكم زد. چشمهاي دوستم كه آدم اهل دلي هست، نمناك شد. اين «نشانه» اميدبخشي بود. آيا من (اين من ناچيز) بايد بتهايي را بشكنم؟ و آيا خدا پشتيبان ماست؟ آيا ديگر جاي نگراني هست؟ به شوخي و جدي گفتم:«ولي مشكل اون بت بزرگه ها! از ما گفتن بود!» گفت:«خيالم راحت راحت شد. تقدير نيست كه دستشان به تو برسد!» و سفارش كرد:«بعدا" سر فرصت به معناهاي ضمني اين آيه ها، خوب فكر كن!» خداحافظي كرديم و رفتيم. چرخي درشهر زديم و يك خط موبايل ديگر (بيستمين خط را!) خريدم. اما «خط لو رفته» را روشن نگهداشتم، چون دو نفر قرار بود تلفن كنند. ساعت ١١ شب بود و ما مجددا" بي خانمان شده بوديم و فقط يك ساعت به شروع برنامه «تفسير خبر» باقي مانده بود.يادم آمد جاي امني در طرف ديگر شهر سراغ دارم كه مي توانيم امشب را در آنجا سر كنيم. شماره تلفن جديدم را براي تماس به سيامك دهقانپور ايميل كردم. نيم ساعت مانده به برنامه،شخصي به همان خط «لورفته» تلفن كرد. خيلي عصبي بود. گفت:« داريم ميايم خدمتتون. ديدي بالاخره گرفتيمت! نزديكتونيم! بلاهايي رو... سر خودت و... مياريم! ديگه توي مشتمون هستي مادر...!امشب مهمون مايي!» گفتم:«آخه اون بزرگترات بهت ياد ندادن چه جوري بايد يه مهمون رو به بارگاه ولي فقيه دعوت كني؟ اين چه جور دعوت كردنه بي ادب؟»مكالمه را قطع كردم و سيم كارت را شكستم! مصاحبه ام را كنار اتوبان كرج، مشرف به شهرك آپادانا انجام دادم.خيلي خسته بودم. اواخر مصاحبه از غيرت مردم شهرك آپادانا تمجيد كردم و از الله اكبري كه شب قبل براي چهلمين روز شهادت «سهراب اعرابي» عزيز سر داده بودند. شهرك آپادانا از اتوبان پيدا بود. چند پنجره باز شد و چند خانواده، از آرامش خود «دل كندند» و فرياد زدند: «الله اكبر». ماندن بيشتر ريسك بود. راه افتاديم به سمت ديگر شهر و بدنبال جايي براي زندگي. زندگيي كه هر لحظه اش،هم اميدواريم به پيروزي و هم آماده ايم براي دستگيري،براي وداع و براي «دل كندن»! زندگي ما در طول اين هفتاد روز «كوچ سبز»، براي يك شب ديگر «تمديد» شد! و يك برگ ديگر،بر «سند انكار قدرت امنيتي» نظام افزوده شد! اين اميدبخش است.ما به دعاي خير مردم و به لطف خدا اتكا كرده ايم و رسم «دل كندن» را در اين هفتاد روز كوچ سبزمان بارها تمرين كرده ايم.از من بپذيريد كه اگر اهل «دل كندن» باشيد، به قول سهراب سپهري،هم: «زندگي، رسم خوشايندي است!» و هم «مرگ،پايان كبوتر نيست
ترديد نكنيم براي آزادي و آزادگي، شرط اول قدم آنست كه رسم «دل كندن» را تمرين كنيم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر